برای تو مینویسم، برای تو که قاصدکهای دلم را هر جمعه به سویت میفرستم، اما آن هنگام که حریر قرمز رنگ غروب در آسمان پرسه میزند، بیخبر برمیگردند... مثل همیشه.
برای تو آن لحظه که پروندهام را میگشایی سیلی از اشک صورت ماه گونه ات را نقرهای رنگ میکند، صدای شکسته شدنِ قلبت را شنیدم آن موقع که زیر لب گفتی: تو دیگر چرا؟ اما باز من بیتوجه....
برای تو که موقع غفلت نگاهم میکنی...
برای تو که هنگام بیقراری دستان پرمهرت را روی سینهام میگذاری و دل طوفانیام را آرامش میدهی.
برای تو که هنگام سیاهی شب در نماز مرا دعا میکنی با تمام زشتیهایم...
برای تو که موقع معصیت نگاهت را به چشمانم میدوزی و من پشیمان از...
برای تو که همچون ساقی پیاله مستی را به دستم میدهی و این عطشزده را سیراب میکنی.
برای تو که وجودت از نور و قلبت از آسمان و چشمانت همچون زهراست.
برای تو که هنگام صبح موقع دعای عهد کنارم مینشینی و با العجل العجل دستانت را بلند میکنی و آمین...
برای تو که هرگاه اشتباه میکنم چشمان زهراییت را به آسمان میدوزی و میگویی خدایا او را به من ببخش...!
برای تو که هر شب جمعه عطر سیب کربلا را به مشام عاشقان میرسانی.
برای تو که قفل دلم را با نگاهی باز کردی و مهمان وجودم شدی.
برای تو که میدانی بیقراریهایم از چیست؟ و برای چه غمگینم!
برای تو که از درونم آگاهی و آنرا تسخیر کردهای.
برای تو که مونس تنهایی و شبهای بیروحم هستی.
یادت هست..... من نیز خوب بخاطر دارم؟
برای تو که مرا می بخشی بخاطر تمام نادانیها و اشتباهاتم.
و برای تو که روزی خواهی آمد از سرزمین نور و عاشقان را مزد انتظار میدهی.
پس بپذیر هذه القلیل